۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

پدرآمرزی!



در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می دزدید و نان زن و فرزند خویش می داد و عمری به این کار مشغول بود و همه این سالها، به لعنت خلق گرفتار!
در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم، من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم ، بیا و بعد از من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت.
پدر مُرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد. با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ، با آنها آن می کرد، که ذکرش در اینجا جایز نیست ! مردم انگشت به دهن جملگی می گفتند که:
خدا پدرش را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ، اینکه هم کفن می دزدد وهم .... !
و پسر خوشحال که وصیت پدر را بجای آورده است .
به قول مرحوم عمران صلاحی، حالا حکایت ماست،

در این مرز پر گهر هر که بر مسندی می نشیند خلق الله باید پدر بیامرزی برای فرد رفته بگویند...

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

پخش اعلامیه تحریم انتخابات نمایشی در شیراز

رای من خونین است...

نماینده مجلس و بهشت!

یک شخص سیاسی هنگامی که از درب منزل خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و
در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و نگهبان بهشت از او استقبال
کرد: "خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران
بلندپایه و مقامات رو کنار
دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه
دادن شما به ... بهشت تصمیم ساده ای نیست..."

شخص گفت: "مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم."
نگهبان گفت: "اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک
روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و
جهنم یکی را انتخاب کنید."

آن شخص گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم
به بهشت بروم!"

نگهبان گفت: "می فهمم... به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او را
سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم
رسیدند.

میبینی ؟!!!

وقتی در آسانسور باز شد، شخص با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار
سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار
بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی وی منتظر او
بودند و برای استقبال به سوی او دویدند.

آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی
قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی
سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و
شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف
کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و
لذت بخشی داشتند.

به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. رأس
بیست و چهار ساعت، نگهبان به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.
در بهشت هم آن شخص با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت
های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
او آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد
از پایان روز دوم، نگهبان به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش
را گرفته؟

آن شخص گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می
کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم."

بدون هیچ کلامی، نگهبان او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی
وارد جهنم شدند، این بار او بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و
سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک،
در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.

آن شخص با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن
سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟..."
شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو *رای* داده ای...